سینمایی بیوفا (Unfaithful) در زمان خود فیلم ساختارشکنی محسوب میشد. ارتباط زنی با مردی غیر از شوهرش به صورت رمانتیک و عاشقانه، برای اولین بار در داستان این فیلم به تصویر کشیده شده بود؛ به طوری که مخاطب به زن به دلیل خیانتی که مرتکب میشود حق میداد و چه بسا میتوانست با او همذات پنداری کند.
هرچند پس از اکران این فیلم برای مدت کوتاهی افراد محدودی نسبت به این نوع از بازنمایی اعتراض کردند، اما این نوع از بازنمایی مفاهیم ضدارزش در هالیوود تازه شروع شده بود؛ نه تنها این روند با اعتراضات پایان نیافت، بلکه با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد.
عادیسازی سیاهی
اصطلاح «سیاهنمایی» در سیما معمولاً زمانی به کار برده میشود که در یک اثر سینمایی، وضعیت بازنمایی شده از واقعیت ناراحتکننده بدتر از وضعیت حقیقی باشد. گرچه بیشتر شدن تعداد رذالتهای اخلاقی در سینمای سی سال اخیر هالیوود، چیزی شبیه سیاهنمایی به نظر میرسد، اما در عمل نتیجهای کاملاً متفاوت دارد.
معمولاً پلاتهای سینماییای که حول موضوعات ناراحت کننده نوشته میشوند به دو دسته عمده تقسیم میشوند؛ یا به ابعاد مختلف آن موضوع و شرح و بسط جزئیات آن میپردازند و یا برای به وجود آمدن این نوع از رذالت توجیه و دلیل میآورند. اما مدل فیلمهای هالیوودی هیچکدام از اینها نیست؛ در سینمای اخیر هالیوود، شرارتهای اخلاقی نه تنها به تنهایی و بدون توجیه و دلیل خاصی بر روی پرده سینما ظاهر شدهاند بلکه در بسیاری از مثالها، به وسیله فرم و پیچش جذاب داستان، لباس «معمولی بودن» به تن کردهاند. آرایش کردن و زیباسازی اعمال زشت انسانی باعث میشود تا مخاطبان بیتوجه نسبت به زشت بودن موضوع، هم با قهرمان خاطی همذات پنداری کنند و هم در پس ذهن خود، این موضوع را چیزی فراتر از رفتار طبیعی و عادی انسانی ندانند. تا حالا به این فکر نکردهاید که خیانت چقدر عاشقانه است؟
بیوفا (Unfaithful) تنها فیلمی نبود که مفهوم خیانت را در زرورق عشق پیچید؛ آثار دیگری مانند تریستان و ایزولد (Tristan & Isolde)، آنا کارنینا (Anna Karenina) و گناه حقیقی (Original Sin) خیانت را مانند مفهومی بخشودنی و عادی به تصویر کشیدهاند. همچنین مثالهای بیشماری از آثار بسیاری وجود دارد که در سالهای اخیر تلاش بی وقفهای در عادیسازی مفاهیم رذل دیگری مانند اعتیاد، قتل، پول پرستی، ظلم، طمع، دروغ و خودخواهی بودهاند.
مهمترین فرامتنی که عادیسازی شرارت در پی خود دارد، این است که «شرارت و تاریکی عادی است، چرا که انسان همین است؛ انسان ذاتا موجودی رذل است همانطور که زمین ذاتاً دارای جاذبه است. پس جنگیدن با رذالت مثل جنگیدن با قوانین فیزیک بی معنی است. جنگیدن با ذات انسان بینتیجه است. پس به جای تلاش برای جایگزینی خیر با شر، باید با ذات رذل انسان کنار آمد!»
بقای اصلح
عادی سازی شرارت و رذالت در سینمای لیبرال و کپتالیستی، امری ضروری برای بقای سرمایهداری است. شاید در نگاه اول به سختی قابل درک باشد، اما لیبرالیسم شدیداً به عادی سازی زشتیها نیاز دارد.
هربرت اسپنسر، نظریه پرداز لیبرال برای اولین بار نظریه بقای اصلح را در زمینه جامعه شناختی مطرح کرد. او در کتاب «ایستایی جامعه» خود میگوید:
«ظاهراً مشکل است که بیوهها و یتیمان را در جدال بامرگ و زندگی رها کنیم با این وجود، چنانچه این موضوع را نه به صورت جداگانه، بلکه به صورتی مرتبط با منافع کل بشریت در نظر بگیریم، میبینیم که این فجایع هولناک سرشار از منفعت است؛ از جمله اینکه، فرزندان افراد بیمار سریعتر میمیرند و افراد نابهنجار و ضعیف به مثابه قربانیهای بیماریهای همهگیر جدا میشوند.»
اسپنسر با هرگونه مداخله دولت در فعالیتهای خصوصی مخالف بود و از نظر او، رقابت باعث میشد تا افردی که به لحاظ زیستشناختی و اجتماعی صلاحیت ندارند، نابود شوند. فردگرایی اسپنسر و اعتقادش به اقتصاد آزاد با استقبال گرم سرمایهداران آمریکایی مواجه شد، چرا که برای آنان توجیه پسندیدهای فراهم میکرد تا موقعیت ممتازشان را به فضائل برترشان نسبت دهند.
«رقابت آزاد» و «مالکیت خصوصی» را میتوان بهعنوان مهمترین پایههای اقتصاد سرمایهداری معرفی کرد. هرچند در نگاه اول بهنظر نمیرسد این دو مفهوم ارتباط زیادی با نظریه بقای اصلح داشته باشند، اما در عمل، زمانی که یک جامعه هیچ حد و مرزی برای رقابت در اقتصاد قائل نباشد، رقابت آزاد به حذف شدن گروه ضعیفتر منجر میشود. از طرفی، زمانی که بخش دولتی هیچ دسترسیای به اموال نداشته باشد و تمام اموال در مالکیت خصوصی افراد قرار داشته باشد، درعمل هیچ سرمایه و امکانات پایه و عمومی ای برای افراد وجود نخواد داشت. برای مثال، اگر زمانی تأمین امنیت شهروندان به عهده دولت بود و همهی شهروندان از میزان برابری از امنیت برخوردار میشدند، مالکیت خصوصی باعث میشود هرکس به اندازه پولی که برای امنیت خرج میکند از امنیت و بهداشت و تحصیل و... برخوردار باشد. در نتیجه این اتفاق، افراد نه از نقطه مشترکی شروع میکنند و نه سرعت برابری برای پیشرفت دارند؛ در یک کلام عدالتی وجود نخواهد داشت.
چه کسی گفته است عدالت خوب است؟
غیرعادلانه بودن نظام سرمایهداری، بارها جوامع مختلف را به اعتراض و انتقاد واداشته است. جنبش والاستریت و اعتراضات گسترده در ایالات متحده و فرانسه یکی از مثالهای رنگ باختن اعتماد افکار عمومی به نظام اقتصادی سرمایهداری است. تفکر لیبرالیستی نه تنها چندان پاسخ منظقیای برای چالش عدالت ندارد بلکه تلاشی هم برای ارائهی پاسخ نمیکند؛ «بیعدالتی» با تعریف کپتالیسم درآمیخته است و برای جداسازی این دو مفهوم، راه سادهای وجود ندارد.
لیبرالها در دفاع از سرمایهداری غیرعادلانه حاکم بر جهان، به ناچار دست به زیر سوال بردن مفاهیم طبیعی جهان در افکار عمومی مردم زدند؛ آنها سعی کردند گزارهی سادهای را تبدیل به باور عمومی مردم کنند: «درست است که کاپتالیسم با عدالت فاصله دارد، اما چه کسی گفته است عدالت خوب است؟»
اگر جامعه بپذیرد که چیزی به نام «ذات پاک» برای انسان وجود ندارد و رذالتهای اخلاقی پدیدههای عادیای هستند؛ در نتیجه باید بپذیرد که بیعدالتی، ظلم، خودخواهی و پولپرستی دقیقاً مانند بقیهی پدیدههای طبیعی، اجتناب ناپذیرند. بنابراین حتی اگر سرمایهداری ظالمانه باشد، اما مشکل از سرمایهداری نیست؛ اصل ظالمانه بودن طبیعی است. چرا که بر طبق ذات انسان و سازوکار جهان ساخته شدهاست.
در سالهای اخیر سینمای هالیوود به صحنه نمایش واضح و پرتکراری از انواع رذالتهای اخلاقی انسانی تبدیل شده است. اتفاقات ناخوشایند و نازیبایی که زمانی با احتیاط درباره آنها صحبت میشد و برای هرگروهی از انسانها مناسب تلقی نمیشدند، حالا پایشان را به اکثر پلاتهای داستانی در پر بینندهترین سینمای جهان باز کردهاند. مفاهیمی مانند خیانت، قتل، انحرافات اخلاقی، اعتیاد و علی الخصوص انحرافات جنسی هر روز درحال تصاحب کردن اسکرین تایم بیشتری از فیلمهای مشهور جهان هستند. میتوان تلقی کرد که هالیوود، به عنوان بزرگترین بازوی تبلیغاتی نظام سرمایهداری، وظیفه دارد افکار عمومی را قانع کند تا مشکلی با رذالتهای موجود در جامعه مانند ظلم نداشته باشند و به اعتراض بیهوده علیه مواردی چون بیعدالتی دست نزنند.
هرچند سینمای لیبرال به صورت فرسایشی در تلاش است که انسان را موجودی رذل و پست نشان دهد، اما نوع دوستی، همدلی و محبت در وجود انسان، اگر از خودخواهی او بیشتر نباشد کمتر نیست و زیر سؤال بردن ذات انسان سبب نمیشود افکار عمومی، ظلم و بیعدالتی سرمایهداران را نادیده بگیرند. آوردن استدلالهایی همچون نظریه «بقای اصلح» برای توجیه بیعدالتی، مانند این است که بگوییم: «همانطور که شامپانزهها گاهی به هم مشت میزنند و کروکودیلها شکار میکنند، شما هم لایق فقر هستید.»