‏کارگردانی حقیقت

در دنیای امروز، واقعیت تنها توسط اتفاق پیرامون تولید نمی‌شود؛ بخش عمده‌ای از واقعیت امروز تولید شده توسط ابزارهای رسانه‌ای است. ابزارهایی که روز به روز پیشرفته‌تر می‌شوند و مالکان آن‌ها تبدیل به تولیدکنندگان واقعیت.

‏«چرا سگ دم خود را می‌جنباند؟ چون سگ از دم باهوش‌تر است. اگر دم باهوش‌تر بود، دم سگ را می‌جنباند.»

۱۱ روز مانده به انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا، خبری در رسانه‌ها منتشر می‌شود که می‌تواند سرنوشت هر یک از کاندیدها را تغییر دهد. رییس جمهور آمریکا که برای ورود مجدد به کاخ سفید، از رقیب خود شانس بیشتری داشت، حال خبر رسوایی اخلاقی او بر سر زبان‌ها افتاده است. رقیب انتخاباتی او که فرصت را برای مطرح کردن خود مناسب می‌بیند، در آتش این ماجرا می‌دمد و او را تخریب می‌کند. محبوبیت رییس‌جمهور، زیر حجمه‌های رسانه‌ی رقیب به شدت درحال کاهش یافتن است. با این حال تسلیم شرایط نشده و سعی می‌کند دوباره نظر مردم را به خود جلب کند. او برای فرار از این مهلکه، فردی به نام «کنراد برین» را استخدام می‌کند. شغل او کمی غیر عادی بنظر می‌رسد. تخصص برین، متفرق کردن اذهان عمومی است! او به یک جلسه سری در کاخ سفید دعوت می‌شود تا درباره‌ی چگونگی احیا دوباره محبوبیت رییس‌جمهور تصمیم‌گیری کنند.

برین برای بسیاری از رییس جمهوران آمریکا کار کرده و از تجربه بالایی برخوردار است. او برای دور کردن افکار عمومی از عمل غیر اخلاقی رییس‌جمهور، ایده جنگ با آلبانی را مطرح می‌کند. جنگی که در واقعیت قرار نیست اتفاق بیفتد، اما رسانه‌ها وقوع آن را باورپذیر جلوه می‌دهند. سربازان این جنگ نه تفنگداران هستند و نه دیگر نیروهای نظامی آمریکا؛ بلکه این جنگ به فرماندهی «استنلی ماتس» که تنها یک تهیه کننده هالیوود است رقم می‌خورد. تیم دیگر سربازان، از موزیسین، کارگردان، کارشناس تبلیغات و طراح لباس تشکیل شده است. این گروه هنری در رسانه‌ طوری وانمود می‌کنند که آمریکا برای مقابله با تروریسم در آلبانی وارد جنگ شده است. آن‌ها با حقه‌های سینمایی و در سالن‌های فیلمبرداری هالیوود، دختر آلبانیایی را به تصویر می‌کشند که در حال فرار از تروریست‌های آن منطقه است. احساسات مردم آمریکا با دیدن این صحنه جریحه‌دار می‌شود و رییس جمهور که تصمیم گرفته به آلبانی حمله کند را، همچون فرشته نجات تلقی می‌کنند.

استنلی ماتس، برای باورپذیر کردن این جنگ، از حقه قهرمان‌سازی استفاده می‌کند. او فردی که یک زندانی روانی است را طی یک ماجرای طولانی بجای قهرمان به مردم معرفی می‌کند. او اینگونه وانمود می‌کند که قهرمان ما اسیر تروریست‌های آلبانی شده و ما باید او را نجات دهیم. مردم آمریکا که نگران حال او هستند، می‌خواهند هر چه زودتر قهرمان به کشور خود باز گردد. اما تهیه کننده این جنگ، نظر دیگری دارد. او معتقد است قهرمان باید بعد از انتخابات به مردم معرفی شود. اینگونه مردم به رییس‌جمهور رأی می‌دهند تا قهرمان را ببیند. مردم که در بحبوحه‌ی این جنگ خیالی، رسوایی اخلاقی رییس جمهور را از یاد برده‌اند، در روز انتخابات به او رأی می‌دهد و بار دیگر او را رییس جمهور آمریکا می‌کنند. حال شاید متوجه شده باشید که چگونه سگ، دم خود را به هر جهت که دوست داشته باشد می‌چرخاند و تکان می‌دهد.

اکنون باید گفت، همین ماجرا که شاید برای برخی خوانندگان واقعی بنظر رسیده، نه‌تنها واقعی نبود، بلکه داستان فیلمی از کارگردان معروف، «بری لوینسون» است. لوینسون در فیلم «سگ را بجنبان» سعی دارد نشان دهد حقیقت را نمی‌توان در رسانه‌ها جست. در عصر حاضر، حقیقت دیگر اولویتی ندارد. افکار عمومی بازیچه دست قدرتمندان و سیاست‌مداران است و آنان هر طور که دوست داشته باشند، افکار مردم را جهت می‌هدند. مهم تر آنکه، دموکراسی در چنین جامعه‌ای بی‌معنی خواهد بود. البته این ماجرا، صرفاً یک فیلم خیالی نیست، بلکه از حال و روز عصر «پسا حقیقت» حکایت می‌کند؛ دورانی که امر غیر واقعی جای واقعیت می‌نشیند، بطوری که پنهان شدن واقعیت ملموس نیست.

‏کارگردانی حقیقت
پوستری از فیلم wag the dog ساخته سال ۱۹۹۷


 

تولید حقیقت

«ابر واقعیت» مفهومی است که فیلسوف پست‌مدرن فرانسوی، ژان بودریار آن را مطرح می‌کند تا چگونگی پنهان شدن واقعیت را شرح دهد. بودریار سعی دارد بگوید ابر واقعیت نه تنها بدل و نمایی از واقعیت نیست، بلکه خود یک امر مستقل است و نسبتی با واقعیت ندارد. در واقع ابر واقعیت نسخه تحریف شده واقعیت نیست، بلکه به گونه‌ای است که از واقعیت‌ هم واقعی‌تر است. از منظر بودریار، جهان پسامدرن، جهان نمودهایی است که رسانه، آن را به تصویر می‌کشد، از همین جهت تصاویر تلویزیون، واقعیت جهان را تشکیل می‌دهد. بودریار به عنوان فیلسوف پست‌مدرن، واقعیت را یک امر برساختی می‌داند. در این نوع نگاه، رسانه واقعیت را بازنمایی نمی‌کند، بلکه تولید می‌کند. ما جهان را با عینک رسانه‌ها نظاره می‌کنیم. رسانه به ما می‌گوید چه چیز واقعی و چه چیز واقعی نیست.

زمانی که جنگ اول خلیج فارس شکل می‌گیرد، گزارش‌گر سی‌ان‌ان به مخاطبین می‌گوید اکنون گزارش زنده‌ای از تحولات جنگ، توسط خبرنگاران مستقر در منطقه پخش خواهد شد. اما مشخص می‌شود گزارش‌گران در میدان نبرد حضور ندارند، بلکه با دیدن صحنه‌های جنگ در قاب تلویزیون این کار را انجام می‌دهند. گزارش‌گران نه‌تنها از واقعیت میدان جنگ حکایت نمی‌کردند، بلکه فقط تصویری که رسانه از واقعیت در اختیار آن‌ها گذاشته بود را برای مردم بازگو می‌کردند. بودریار در یادداشتی تحت عنوان «جنگ خلیج فارس رخ نداد» متذکر می‌شود که نقش رسانه در این جنگ بسیار کلیدی بوده و این جنگ، مصداق پیروزی تصویر بر واقعیت بود.

‏کارگردانی حقیقت
تصویری از ژان بودریار / عکس از Robert Croma

قبل از شروع جنگ، تصاویری از دختر نوجوان ۱۳ ساله کویتی که با گریه جنایت عراقی‌ها را بازگو می‌کند، در رسانه‌های آمریکا به نمایش گذاشته می‌شود. دختر کویتی می‌گوید، عراقی‌ها نوزادان را از دستگاه بیرون آورده و روی زمین گذاشتند تا آن‌ها بمیرند. بوشِ پدر بارها داستان این دختر را بیان کرد تا احساسات مردم آمریکا جریحه‌دار و افکار عمومی برای جنگ با عراق اقناع شود. جنگ اول خلیج فارس کلید خورد.‌ اما بعد از مدتی مشخص شد این دختر ۱۳ ساله، فرزند سفیر کویت در آمریکا بود. از این‌ها گذشته، دیده‌بان حقوق بشر اعلام کرد اصلاً کودکی در بیمارستان کشته نشده است.

سال‌ها گذشت و آمریکا جنگ دوم خلیج فارس را مطرح کرد. آمریکا که نمی‌خواست متهم به جنگ طلبی شود و برعکس، در اذهان عمومی او را به عنوان فرشته نجات یاد کنند، از دستگاه تبلیغاتی خود بیشترین استفاده را برد. در ابتدا عراق را متهم به نگهداری سلاح‌های کشتار جمعی و بمب اتم کرد. آمریکا طوری توان تسلیحاتی عراق را بزرگ جلوه می‌داد، که افکار عمومی فراموش می‌کرد آمریکا خود دارای بزرگترین زرادخانه‌ی هسته‌ای است. سیاست مداران آمریکا در قدم بعدی، خاطره‌ی ۱۱ سپتامبر را در جامعه زنده کردند و صدام را متهم به همکاری با القاعده کردند. البته در این میان، شعار دموکراسی هم نقش خود را ایفا کرد. آمریکا با این شعار سعی کرد مردم عراق را تحت ستم و خود را آزادی بخش جلوه دهد. حال افکار عمومی پذیرای وارد شدن آمریکا به جنگ است. دوباره جنگ شکل گرفت، اما خبری از بمب اتم نشد. حتی سندی که عراق با القاعده همکاری کرده است هم مطرح نشد.

‏کارگردانی حقیقت

تروریسم، دموکراسی، حقوق بشر، خطر هسته‌ای و مبارزه با مواد مخدر، همواره بخشی از پازل عوام فریبی آمریکا برای پیشبرد اهداف خود بوده است. در این میان، افکار عمومی است که قربانی سیاست‌های آمریکا می‌شود. اکنون این سؤال مطرح می‌شود که در این فضای پر آشوب که رسانه‌ها حقیقت را خلق می‌کنند، قضاوت و انتخاب کردن انسان‌ها چگونه خواهد بود؟ آزادی و دموکراسی چه جایگاهی خواهد داشت؟
 

مشعل آزادی یا معدن طلایی؟

جوئل شارون، جامعه‌شناس آمریکایی، معتقد است مردم آمریکا به راستی فکر می‌کنند آزاد هستند و دموکراسی بخش جدایی‌ناپذیر جامعه آمریکایی است. او بیان می‌کند:

«آزادی برای بیشتر آمریکایی‌ها واقعی بنظر می‌رسد. جنگ‌های ما به نام آزادی صورت می‌گیرد. مهاجران در جستجوی آزادی به آمریکا می‌آیند. حکومت بسیاری از کارها را که انجام می‌دهد با ادعای دفاع از آزادی مردم را توجیه می‌کند و ما به طور کلی معتقدیم کسانی که موفق هستند و کسانی که موفق نیستند آنچه را حقشان است دریافت می‌کنند؛ زیرا آزادانه انتخاب کرده‌اند که با زندگی خود چه کنند.»

اما شارون حس آزادی را به معنای وجود آزادی نمی‌داند؛ اتفاقاً از دیدگاه او، این حس می‌تواند پیامدهایی داشته باشد که سیاست‌مداران از آن استقبال می‌کنند اگر جامعه حس کند آزاد است، دیگر تلاشی برای تغییر شرایط نمی‌کند؛ او عوامل محدود کننده را نمی‌بیند و مهم‌تر اینکه، مردم بدون آنکه به مهندسی شدن افکار پی‌ببرند، چیزی را انتخاب می‌کنند که سرمایه‌داران و سیاست‌مداران می‌خواهند.

در سال‌های بین ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۵، وقتی جامعه در تب و تاب موج اول فمینیسم بود، تصاویری در رسانه‌ها منتشر شد که فمینیست‌ها را به خود جلب می‌کرد. این پوسترها زنانی را به تصویر می‌کشید که سیگار در دست داشتند. تصاویر خیلی زود مورد استقبال فمینیست‌ها قرار گرفت؛ چراکه آن را نمادی برای شکستن تابوی نابرابری جنسیتی می‌دانستند. این بحث خیلی زود مطرح شد که سیگار کشیدن تنها رفتار مردان نیست، بلکه زنان هم حق کشیدن سیگار دارند. با گذشت زمان، تعداد زنانی که در مکان‌های عمومی سیگار در دست داشتند افزایش پیدا می‌کرد. سیگار نماد رفع تبعیض جنسیتی شده بود. تا جایی که روث هیل، فمینیست مشهور، خطاب به زنان می‌گفت: «ای زنان، یک مشعل آزادی دیگر روشن کنید، با یک تابوی جنسیتی دیگر بجنگید.»

‏کارگردانی حقیقت
تصویر تبلیغاتی سیگار Lucky Strike در سال ۱۹۳۵

زنان از اینکه با تابوی جنسیتی مبارزه می‌کردند خوشحال بودند؛ آن‌ها باورشان شده بود که توانسته‌اند با تبعیض‌ها بجنگند و آزادانه خواسته خود را به گوش دیگران برسانند. اما ماجرا به همین سادگی نبود. حس آزادی مانع می‌شد تا زنان، دست‌های پنهان قدرت را ببینند. ادوارد برنیز، خواهر زاده فروید، سال‌ها برای CIA، عملیات‌های روانی را طراحی می‌کرد. او از فروید این موضوع را فراگرفته بود که خواسته‌های انسان، ریشه در ضمیر ناخودآگاه او دارد و نه ریشه در نیازهای واقعی. در آن زمان کمپانی تنباکوی آمریکا، برنیز را به عنوان مشاور روابط‌عمومی استخدام کرد. ادوارد برنیز که زنان را همچون بازار جدید و دست نخورده تصور می‌کرد، سعی کرد جنبش فمینیستی را به سیگار گره بزند. او زنانی را استخدام می‌کرد تا در مکان‌های عمومی سیگار بکشند و همین‌طور تصاویری از زنان سیگار به دست منتشر می‌کرد تا این تابو شکسته شود. او حتی زنانی را وامی‌داشت تا در رژه عید پاک سیگار در دست بگیرند. اینگونه نیمِ دیگر جامعه را به مصرف سیگار دچار کرد تا بازار سیگار رونق بگیرد. سیگار قبل از آنکه مشعل آزادی فمینیست‌ها باشد، معدن طلای سرمایه‌داران بود. زنان نمی‌دانستند در زمین چه کسی بازی می‌کنند؛ افکار آن‌ها توسط سرمایه‌داران مهندسی شده بود، اما آن‌ها خیال می‌کردند آزاد هستند.

‏کارگردانی حقیقت
تصویری از ادوارد برنیز

کابوس آزادی

به راستی در فضایی که تکذیب خبر، اصل خبر شده، فرا واقعیت جای واقعیت نشسته است، حقیقت در رسانه‌ها تولید می‌شود و افکار عمومی بازیچه دست سرمایه‌داران و سیاست‌مداران قرار گرفته است، آزادی و دموکراسی چه جایگاهی می‌تواند داشته باشد؟ چقدر می‌توان گفت انتخاب انسان‌ها در دوران پسا حقیقت، از روی آگاهی است؟ دورانی که حقیقت خارجی، اولویتی ندارد؛ بلکه منافع و سود است که تعیین می‌کند حقیقت چگونه باشد. رسانه‌های سرمایه‌داری که خواسته همجنس‌بازان را، دغدغه اول بشریت جلوه می‌دهد، اما از مرگ کودکان فلسطینی صحبتی نمی‌کند، چگونه می‌خواهند صدای آزادی و مروج آگاهی باشند؟

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.