«اینجا لندن، و اکنون ساعت دقیقاً ۱۲ نیمه شب است.». شروع متفاوت گوینده بخش فارسی بیبیسی، از متفاوت رقم خوردن روزهای آتی در ایران خبر میدهد. انگلیس که با ملی شدن صنعت نفت سلطه استعماری خود را از دست داده بود، از راههای گوناگون سعی میکرد زمینه را برای دست درازی به نفت ایران فراهم کند؛ از شکایت به دیوان لاهه گرفته تا تحریم و البته زمینهسازی کودتا علیه مصدق.
در این میدان سخت و پر آشوب، رسانهها نقش کلیدی خود را با ظرافت تمام ایفا میکردند. از انتشار اخبار و شایعات از جانب رسانههای شرکت نفت انگلیس علیه مصدق و جبهه ملی گرفته، تا مخابره کردن پیام رمز کودتا و دادن دلگرمی به محمدرضا شاه با صدای رسانه حکومتی انگلیس. چند شب قبل از کودتای ۲۸ مرداد، بر خلاف روال معمول، گوینده بیبیسی فارسی کلمه «دقیقاً» را بکار برد. این پیامی به داخل ایران بود تا آشوبگران از آمادگی انگلیس برای کودتا مطلع شوند. کودتا رقم خورد و پیوند رسانه و قدرتهای سلطهگر بیش از پیش آشکار شد. آری جمله «اکنون ساعت دقیقا ۱۲ نیمه شب است» پیام دومی در دل خود داشت و آن، رابطه گسستناپذیر قدرت و رسانه بود.
از مارکس تا فرانکفورت
اگرچه نهاد قدرت از رسانهها به عنوان ابزاری جهت پیشبرد سیاستهای خود بهره میجوید، اما این نوع نزدیکی میان رسانه و قدرت هیچگاه از چشم نخبگان جامعه پنهان نبوده است. گروهی از نظریهپردازان با ادبیات تند و انتقادی خود این مسأله را زیر ذرهبین بردند و با مشی افشاگرانه سعی در رسوا کردن ماهیت رسانه در جهان مدرن داشتند.
مکتب فرانکفورت سال ۱۹۲۳ در آلمان، کشوری که تاریخ آن افرادی چون کانت، هگل و مارکس را به چشم خود دیده بود، تأسیس شد. رسالت این گروه به گفته هورکهایمر که از اعضای اصلی این مکتب است «هیچگاه صرفاً افزایش دانش نیست، بلکه هدف نظریه انتقادی، رهایی انسان از چنگال بردگی است.».نظریه انتقادی که برخی آن را با مکتب فرانکفورت یکی میدانند، در حالی که متأثر از کارل مارکس بود، اما انتقادهایی به او داشت. در ادبیات کارل مارکس روابط میان انسانها در مواجهه با ابزار تولید و با توجه به میزان دسترسی افراد به آن تعیین میشود. عوامل اقتصادی-تولیدی زیربنای مناسبات و تحولات سیاسی، فرهنگی، حقوقی، فلسفی و حتی نظام قشربندی است. نظریهپردازان انتقادی جبر اقتصادی مارکس را به ورطه نقد کشیدند و آن را ناکافی میدانستند. آنها تلاش کردند بیشتر تمرکز خود را بر مقوله فرهنگ و رسانه بگذارند و مفاهیمی همچون صنعت فرهنگ، فرهنگ عامه، آگاهی کاذب و دیگر مفاهیمی که ماهیتی فرهنگی دارند را وارد ادبیات علوم اجتماعی و به طور خاص مطالعات فرهنگی کنند. از مهمترین مفاهیمی که وارد نظریات انتقادی شد، مفهوم هژمونی بود.
تحمیل دوستانه هژمونی
۱۹۵۹، عروسکی متولد شد که با عروسکهای پیشین تفاوتی چشمگیر داشت؛ عروسکها معمولاً کودکی خردسال بودند و دختر بچهها خود را جای مادر یا حداقل دوست بزرگتر عروسک تصور میکردند. بچهها در عالم کودکی به عروسک خود غذا میدادند، از او مراقبت میکردند و حتی عروسک خود را تربیت میکردند. اما با وجود عروسک تازه به دوران رسیده شرایط کمی متفاوت شد. این عروسک نه تنها خردسال نبود، بلکه از کودکان بزرگتر هم بود. انگار قرار بود این عروسک ۲۰ ساله بچهها را تربیت کند. اگر کودکان سعی میکردند الگوی مناسبی برای عروسکهایشان باشند، از این بعد عروسک بود که میخواست الگویی برای آینده کودکان باشد. باربی، عروسکی بالغ، با موهای بلوندِ دم اسبی، اندام لاغر، چشمهای درشت و بینی کوچک، خیلی زود تبدیل به نماد دختر ایدهآل آمریکایی شد. باربی هویت آینده دختران را ترسیم میکرد. هویتی که عریانگرایی، پررنگ بودن غرایز جنسی، تجمل و مصرفگرایی، بخش جدایی ناپذیر آن بود. البته باربی علاوه بر اتاق کودکان، وارد میدان سیاست و نظامی هم شد. گاهی باربی با پوشیدن لباس سربازان آمریکایی، جنگ با عراق را تشویق و گاهی با پوشیدن لباس ضدتروریسم، مقابله با عوامل ۱۱ سپتامبر را تبلیغ میکرد.
توده مردم صرفاً باربی را نمیخرید، بلکه از نگاه او به جامعه مینگریست. باربی فرهنگ خود را بر افکار سیطره میبخشید و جامعه را تحت سلطه قرار میداد؛ اما جامعه این سلطه فکری فرهنگی را نه با اکراه بلکه با لبخند رضایت به جان میخرید. همجواری دو مقوله «سلطه» و «رضایت»، مفهومی است که گرامشی آن را «هژمونی» نامید. آنتونیو گرامشی، از اعضای مکتب فرانکفورت نبود اما منتقد جبرگرایی اقتصادی مارکس به شمار میآمد. گرامشی معتقد است سلطه و بقای سرمایهداران صرفاً به وسیله عامل اقتصادی تأمین نمیشود، بلکه یک نظام ایدئولوژیکی میتواند پازل سلطهی طبقه حاکم را تکمیل کند.
جان استوری، استاد مطالعات فرهنگی در دانشگاه ساندرلند انگلیس معتقد است وارد شدن واژه هژمونی در اوایل دهه ۱۹۷۰ به ادبیات مطالعات فرهنگی، باعث شد وجهه سیاسی و سلطهگرانه فرهنگ مورد توجه قرار گیرد. حال شاید بتوان فهمید که چرا جایگاه باربی و همینطور رسانههای جمعی در تحمیل دوستانه هژمونی بر جامعه مهم شمرده میشود. طبقه حاکم احتیاج دارد نیازها و علایق جامعه را متناسب با خواستهها و سیاستهای خود شکل دهد و سلطه خود را نه صرفاً با دستگاه تنبیهی، بلکه با نظام فکری و فرهنگی سیطره بخشد. به زعم گرامشی این سلطه از طریق نهادهایی همچون آموزش و پروش، کلیسا، رسانهها و... محقق میشود. درواقع این نهادها جامعه را پذیرای هژمونی میکنند. طبقه تحت سلطه، آرمان ها و ارزشهای طبقه حاکم را میآموزد و بخشی از خود میکند. در نتیجه طبقه فرودست تبدیل به مصرف کننده خواستهای طبقه حاکم میشود. البته سلطه فرهنگی نیاز به مکانیسمی دارد که به طور پیوسته منجر به تولید معنا شود. در همین راستا بحث صنعت فرهنگ میتواند چگونگی این فرایند را بیشتر نمایان سازد.
رسانه، افیون تودهها
آدورنو و هورکهایمر از مؤسسان مکتب فرانکفورت، در سال ۱۹۴۰ مفهوم «صنعت فرهنگ» را برای افشای ماهیت دستگاههای فرهنگسازی در دنیای سرمایهداری مطرح کردند. صنعت فرهنگ، حالتی را به تصویر میکشد که طبقه حاکم، فرهنگ تودهگیر و فرهنگ دلخواه خود را به جامعه تزریق میکند. همانطور که کالا ابتدا استانداردسازی و بعد به جامعه سرازیر میشود، افکار و فرهنگ سلطه هم به طور ریاکارانهای آنطور که باب میل طبقه حاکم است استانداردسازی و از طریق رسانهها و دیگر ابزار به خورد جامعه داده میشود.
فرهنگ تودهگیر در دل خود مشروعیت بخشی به طبقه حاکم را همراه دارد. این نوع فرهنگ، تفکر انتقادی را در جامعه عقیم میکند. همانطور که آدورنو و هورکهایمر اذعان داشتند «هدف صنعت فرهنگ، تضمین اطاعت از سلسله مراتب اجتماعی است». به گفته آندرو میلنر نظریه پرداز فرهنگی و منتقد ادبی انگلیسی-استرالیایی، مشخصه اصلی صنعت فرهنگ، غلبه جلوه بر ایده است. به طوری که این توهم ایدیولوژیک پدید میآید که واقعیت همان است که در رسانهها بازنمایی میشود. آدورنو و هورکهایمر در همین راستا بیان میکنند: «زندگی واقعی از فیلمها تشخیص ناپذیر میشود...این فیلم ها مجالی برای تخیل و تامل مخاطب باقی نمیگذارد و لذا قربانیان خود را وا میدارند که آنها را با واقعیت یکسان پندارند».
تئودور آدورنو در مقاله خود به نام «درباره موسیقی» صنعت موسیقی عامه پسند را به چالش میکشد. او معتقد است موسیقی عامه پسند، گوشسپاری منفعلانه را ترویج میکند. کار کردن در نظام سرمایهداری ملال آور است، اما از آنجا که فرد رمقی برای فرار از شرایط ندارد، به موسیقی عامه پسند پناه میبرد. و اینگونه کارگر حتی بیرون از کارخانه تحت سلطه فرهنگ سرمایهداری است. رسانههای ارتباط جمعی، فرهنگ عامه را با جذاب ترین حالت ممکن در دسترس افراد قرار میدهند تا آنان را در شرایط سخت جامعه راضی نگه دارند.
توهم آزادی
از دیگر پیامدهای فرهنگ تودهگیر، ایجاد عطش کاذبی است که تنها با محصولات سرمایهداری مرتفع میشود. برای مثال عطش مصرفگرایی، تجملگرایی، مدگرایی و ظاهر بینی، که با رسانههای سرمایهداری ایجاد شده است، تنها با پاساژگردی، تغییر مداوم پوشاک و اسباب منزل و عمل زیبایی بر طرف میشود. این فرد حس میکند آزادانه و با آگاهی خرید میکند، دور میریزد یا زیر تیغ جراحی زیبایی میرود. اما در واقع آن شخص از آزادی، تنها توهم آن را دارد. چراکه بردهی نیازهای کاذبی است که تبلیغات و رسانهها به او تحمیل کرده است.
هربرت مارکوزه، جامعه شناس آلمانی که از اعضای مکتب فرانکفورت است، در همین راستا ما را با مفهوم «انسان تکساحتی» روبرو میکند. او سعی دارد نشان دهد که چگونه انسانهای به اسارت گرفته شده در جامعه سرمایهداری خود را آزاد میپندارند. به زعم وی تکنولوژی در جامعه مدرن، ابزار کنترلگر بیرونی بر افراد است، اما این کنترل بسیار غیرمستقیم و خوشایند اتفاق میافتد. به عقیده مارکوزه تلویزیون، مد، موسیقی، وفور تحریکات جنسی، برای آرام و اسیر کردن جامعه است. مارکوزه یادآور میشود که تکنولوژی در دنیای مدرن نهتنها خنثی نیست بلکه ابزار سلطهگری است.
فرد در جامعه سرمایهداری طی فرایندی تبدیل به انسان تکساحتی میشود که قادر به تشخیص نیاز واقعی خود نیست. این فرایند از سلطه تکنولوژی شروع میشود. تکنولوژی، تبلیغات کاذبی را مطابق با اهداف و سیاستهای طبقه حاکم در جامعه پمپاژ میکند و این تبلیغات کاذب منجر به آگاهی کاذبی در ناخودآگاه افراد میشود. حال افراد بر مبنای آگاهی کاذبشان، دست به مصرف کاذب میزنند و اینگونه است که انسان تک ساحتی شکل میگیرد. انسان تکساحتی مصرف کننده است، اما این مصرف نه برای رفع نیاز واقعی خود، بلکه برای نیاز کاذبی است که جامعه سرمایهداری در جهت تحکیم خود بر فرد تحمیل کرده است. مصرف کاذب آنقدر در انسان تکساحتی درونی شده است که مبنای ارزش قرار میگیرد. در این راستا مارکوزه میگوید: «انسانهای امروز بر مبنای خرید و فروش کالاهایی که در جامعه موجود است ارزشیابی و شناخته میشوند».
جان استوری به زبان دیگر بیان میکند که «ایدئولوژی مصرف» چنین القا میکند که معنای زندگی را باید در چیزی که مصرف میکنیم جست، نه در آنچه تولید میکنیم. پیامد این امر، مشروعیت بخشی به اصالت سود در نظام سرمایه داری است. در واقع افراد با ایدئولوژی مصرف، بقای نظام سرمایهداری را تضمین میکنند.
چوب جادویی میشکند
نگاه انتقادی نظریه پردازان فرانکفورت به ماهیت رسانه سبب شده است که با وسواس بیشتری به صنایع بزرگ فرهنگ سازی بنگریم. افشاگریهای این متفکران، موجب شده شبکههای اجتماعی را نه صرفاً به عنوان یک وسیله سرگرمی یا بستری برای گذراندن اوقات فراغت، بلکه به مثابه ابزاری برای سلطه فرهنگی تلقی کنیم. نگاه فعالانه موجب میشود افق دید ما فراتر از قاب تلویزیون و پرده نقرهای سینما را نظاره کند و متوجه دستهای پنهان قدرت شود؛ تبلیغات مسخ کننده سرمایهداری، ما را از نیاز واقعی خود دور نمیکند و در نهایتِ انفعال و سستی، مغلوب دور باطل مصرفزدگی نمیشویم. احتمالاً ظاهر پر زرق و برق سرمایهداری، با نگاه انتقادی جذابیتی نخواهد داشت.