پایان تاریخ زمان بسیار غمناکی خواهد بود.
سالهای ابتدایی قرن بیست و یکم میلادی، نیویورک، منطقه منهتن؛ مردم مشغول تماشای مجسمهای در یکی از جزایر توریستی نیویورک بودند. مجسمهای که یادآور استقلال آمریکا از سلطه استعماری بریتانیا بود. بنایی عظیم که هزاران نفر به دور آن جمع شده بودند تا مفاهیمی همچون، عدالت، دموکراسی و آزادی را پاس بدارند. مردم از طریق پلههای مارپیچ به بالای مجسمه آزادی میرفتند تا از آنجا دید بهتری به منظره پیشرو داشته باشند. اما سال ۲۰۰۱ حادثهای هولناک و البته عجیب در منهتن اتفاق افتاد. حادثهای که منجر شد درهای جزیره آزادی به روی مردم بسته شود. برج آزادی دیگر جای امنی برای انسانها نبود. صبح روز یازدهم سپتامبر، ساعت ۸:۴۶ دقیقه، ناگهان صدای مهیبی به گوش اهالی منهتن رسید. ساختمان مرکز تجارت جهانی دچار انفجار و آتشسوزی شده بود.
با گذشت حدود ۱۵ دقیقه دومین برج هم دچار انفجار شد. ادعا شده بود که دو هواپیما به برجهای دوقلو برخورد کرده بودند. به دستور مقامات آمریکا، فرودگاهها، مراکز تفریحی و اماکن پر ازدحام تعطیل شدند. جرج بوش، رئیسجمهور وقت آمریکا اعلام کرد، ایالت متحده آمریکا مورد حمله قرار گرفته است. اما ماجرا هنوز تمام نشده بود؛ همین حادثه برای ساختمان پنتاگون هم رقم خورد. هواپیمای چهارمی هم وجود داشت که در راه سانفرانسیسکو، به طرز مشکوکی سقوط کرد. وضعیت بسیار بحرانی بود. مردم شوکزدهی آمریکا، بیصبرانه منتظر اخبار ساعت ۱۶ سیانان بودند. خبرنگار سیانان گفت: «مقامات آمریکا احتمال میدهند که از سوی اسامه بنلادن، رهبر القاعده مورد حمله تروریستی قرار گرفتهاند.»
اما این اتفاقات تنها اول ماجرا بود. بعد از ماجرای ۱۱ سپتامر، مفهوم تازه به دوران رسیدهای از دل سیاستهای آمریکا سر برآورد؛ «جنگ علیه تروریسم» شعاری بود که مسیر جدیدی پیشروی آمریکا باز کرد. آزادی، دموکراسی و مبارزه با توریسم، جنگ و مداخله در افغانستان، عراق، شمال غرب پاکستان، سومالی، لیبی، سوریه و یمن را مشروعیت بخشیده بود. آمریکا مانند کودکی که همبازی پیدا میکند، دشمن جدیدی پیدا کرده بود و دشمن جدید، یعنی سرگرمی جدید. دشمن سرگرم کنندهای که سعی داشت، به دوران بدون معنا و مقصود پستمدرنیته، معنایی جدید ببخشد.
11 سپتامبر، نمایشی پستمدرن
بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر، بحثی مهم میان نظریهپردازان پیرامون پستمدرنیته شکل گرفت. بحثی که فیلیپ هاموند، استاد بازنشسته رسانه و ارتباطات در دانشگاه بانک جنوبی لندن، در کتاب «رسانه، جنگ، پستمدرنیته» مفصلاً به آن میپردازد. به بیان هاموند، برخی نظریهپردازان، حوادث ۱۱ سپتامبر را بهانهای برای نقد پستمدرنیستها قرار دادند. آنها به طعنه میگفتند: «دیگر پستمدرنیستها نمیتوانند ادعا کنند که این حوادث واقعی و عینی نبوده است.»
مجله تایم، روز ۲۴ سپتامبر، در مقالهای اعلام کرد که «عصر ایهام به پایان رسیده است». حتی برخی اساتید محافظهکار دانشگاه به دانشجویان رشته جامعهشناسی خود گفته بودند که «ای دانشجویان، آن بیرون دنیایی واقعی وجود دارد که به کلی مبتنی بر ساختارهای اجتماعی نیست و ربطی به نقطه نظر هم ندارد. این یک "واقعیت" است». در واقع دشمن، معطل تفسیر ما از خودش باقی نمیماند. ما چه آن را دشمن بدانیم و چه ندانیم، او دشمنی میکند. به عقیده این گروه از نظریهپردازان، دوران دیدگاههای مبهم و نسبیگرایانه به پایان رسیده و باید دوباره به نظریه سنتی «خوب و بد» بازگشت. آن بیرون، دشمن واقعی وجود دارد، پس خوب و بد، مطلق و عینی است. اما این نظرات بدون مخالف و منتقد نبود. فیلیپ هاموند معتقد است برخی حادثه ۱۱ سپتامبر را نهتنها پایان پستمدرنیته نمیدانستند، بلکه آن را اولین حادثهای عنوان میکردند که پستمدرنیسم را بهطور جدی مطرح کرده بود. برخورد هواپیماهای ربوده شده به برجهای دوقلو و ساختمان پنتاگون، مانند فیلمهای هالیوودی و افسانهای بود که به پستمدرنیته جلوه بیشتری میداد. اما این سوال مطرح میشود که چگونه ۱۱ سپتامبر، یک نمایش پستمدرن تلقی میشود؟
غرب بدون شرق
۱۹۴۷، بعد از جنگ جهانی دوم، میان بلوک غرب و شرق جنگی شکل گرفت که از آن به عنوان «جنگ سرد» یاد میکنند. آمریکا پرچمدار بلوک غرب و شوروی نماینده بلوک شرق بود. هریاس ترومن، رییسجمهور وقت آمریکا، سیاستی را پیش گرفت که آمریکا را برای جلوگیری از گسترش کمونیسم و حمایت از دولتهای ضد کمونیستی متعهد میکرد. دکترین ترومن، جهان را به دو بخش بلوک غرب و شرق تقسیم میکرد و معتقد بود اکنون هدف و مقصود ما باید جلوگیری از گسترش کمونیسم یا همان بلوک شرق در جهان باشد.
هرچند این جنگ طبق نظریه «نابودی حتمی طرفین» به درگیری مستقیم میان آمریکا و شوروی نیانجامید، اما منجر به جنگهای نیابتی شد. هر دو کشور سعی داشتند از راههای گوناگون برتری خود را چه از جهت سیاسی یا ایدئولوژیکی و چه از جهت نظامی به دیگری ثابت کنند. رقابتی که از ساخت هرچه بیشتر کلاهک هستهای، تحریمهای اقتصادی و جاسوسی تا جنگهای روانی و تبلیغاتی خود را نشان میداد. آمریکا با پیمان ناتو، متحدان خود را دور یک میز جمع میکرد و شوروی با پیمان ورشو ائتلافی تشکیل میداد. حتی پای این رقابت به سازمان فضایی فدرال روسیه (روسکوسموس) و اداره کل ملی هوانوردی و فضای آمریکا (ناسا) هم باز شد. شوروی ابتدا ماهواره اسپوتنیک ۱ را به فضا پرتاب کرد و آمریکا برای عقب نماندن از این قائله، ماهواره اکسپلورر ۱ را به فضا ارسال کرد. شوروی که میخواست جلوتر از رقیب خود باشد، اولین انسان را به فضا فرستاد. یوری گاگارین، اولین کسی بود که از فضا زمین را مشاهده کرد و به مدت ۱۰۸ دقیقه، به طور کامل دور زمین را پیمود. اما نوبت به قدرتنمایی آمریکا رسیده بود. آمریکا از تصاویری رونمایی کرد که نشان دهنده فرستادن فضاپیمای آپولو ۱۱ به ماه بود. آمریکا ادعا کرد اولین کشوری است که انسان را به کره ماه فرستاده است.
تا زمانی که کمونیسم وجود داشت، آمریکا هدف و مقصود داشت. دشمن داشتن مسأله کوچکی نیست؛ اگر شرقی وجود نداشته باشد، غرب بیمعنا خواهد بود. دشمن داشتن یعنی هدفمندی و پویایی؛ رقیب داشتن یعنی سرگرم شدن و سرگرم کردن. در مسابقه تکنفره و بدون رقیب، رسیدن به خط پایان بیمعنی است، دستاوردی به حساب نمیآید و مهمتر آنکه، به چشم نمیآید. اگر تهدید خارجی وجود نداشته باشد، مردم در برابر چه کسی متحد شوند؟ اگر دشمن وجود نداشته باشد، دیگر از چه کسی عیب بگیریم و چگونه توجه افراد را از عیوب خود منحرف کنیم؟
حال باید گفت که شعلههای جنگ سرد همیشه پر حرارت نبود. ۱۹۸۵ میخائیل گورباچوف به عنوان رئیس حزب کمونیسم انتخاب شد. او سیاستهایی پیش گرفت که به دوران پر تنش جنگ سرد خاتمه داد، هرچند به زعم برخی، خود گورباچوف این نیت را نداشته است. رسوایی حادثه چرنوبیل، خروج برخی کشورها از پیمان ورشو، رخت بستن کمونیسم و به قدرت رسیدن دموکراسی در برخی از کشورها، مشکلات اقتصادی و هزینه سنگین برای رقابت نظامی با بلوک غرب، فروپاشی دیوار برلین و دیگر حوادثی که فروپاشی شوروی را سرعت میبخشد، یکی پس از دیگری خود را نشان میداد؛ تا جایی که ۱۹۹۱ اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید و غرب تنها شد!
بحران معنا
حیاتِ همبازیِ دوران پر فراز و نشیب غرب، به اتمام رسید. جناح راست مغرورانه به خود میبالید و از ته دل قهقهه میزد. اما فیلیپ هاموند، لبخند تلخ را ترجیح میدهد. ماجرا به همین سادگی نبود؛ هاموند میگوید:
«پس از این پیروزی، نخبگان غربی دیگر نمیدانستند که چه کنند. گویی حیات آنها در گرو حضور پدیدهای بود که بتوانند با آن مبارزه کنند. در واقع تا زمانی که کشوری با بیرق سوسیالیسم وجود داشت، راستها میتوانستند ظاهر پویا و هدفمند خود را حفظ کنند. به رغم اینکه راستها جشن پیروزی به راه انداختند، اما متفکران نخبهی با بصیرت، به سرعت متوجه شدند که دیگر چیزی وجود ندارد که بتوان خود را در نسبت به آن تعریف کرد و این به نمایان شدن ضعف بنیادین آنها میانجامد.»
ارونیگ کریستول که از او به عنوان پدر نومحافظهکاران یاد میشود، جملهای قابل تأمل دارد؛ او میگوید:
«شاید ما جنگ سرد را برده باشیم و این خیلی زیباست، اما این بدین معنا است که از الان دشمن، خودِ ما هستیم، نه آنها.»
هاموند مینویسد:
«مسائل مشکل ساز از نظر کریستول، مجموعهای از فقدانها، شامل فقدان هویت جمعی منسجم و قدرتمند، ارزشهای مشترک روشن، چشمانداز پیشرفت، سنتهای مورد توافق و... هستند که دیگر نمیتوان پنهانشان کرد. پس از مرگ ناگهانی ایدئولوژی ضد کمونیسم، پرسشهای ناجور بسیاری در مورد آرمان دقیق غرب سر برآوردند.»
تاریخ به پایان رسیده بود و پایان تاریخ، به معنای پایان پروژه بود. هاموند همینطور به پایان کلان روایتها اشاره میکند. او معتقد است بعد از فروپاشی شوروی، سیاستهای غرب از معنا تهی شد. اگر سیاستهای غرب، قبل از فروپاشی شوروی، دارای اهداف بزرگ و چشمانداز کلان بود و برای رسیدن به یک آرمانشهر، با شوروی به رقابت میپرداخت، بعد از فروپاشی شوروی معادلات تغییر کرد. در واقع سیاستهای غرب در حد مدیریت تکنیکی، تقلیل پیدا کرد. غرب به دلیل نبود دشمن، انسجام خود را از دست داده بود. هاموند به نخبگان غربی اشاره میکند و میگوید:
«نخبگان غربی انگیزه سیاسی لازم برای متحد کردن جوامع خود حول محور پروژهای مهم و اعتمادسازی در مورد هدفی آتی را از دست داده بودند.»
هاموند برای توصیف غرب بدون شرق، عبارتی کوتاه و پر مغز انتخاب میکند. «بحران معنا» توصیفی است از دنیای ملالتآورِ بدون دشمن.
دشمن جعلی
اما غرب دست روی دست نگذاشت. او برای فرار از این مهلکه، رویکردی نو اتخاذ کرد؛ شیوهای که میتوان آن را «خلق دشمن» عنوان کرد. به عقیده هاموند، حادثه ۱۱سپتامبر، بمباران افغانستان در اکتبر ۲۰۰۱، اشغال عراق در ۲۰۰۳ و جنگهای مبالغهآمیز آمریکا علیه تروریسم، همگی کوششی برای بازسازی دوران جنگ سرد هستند. جنگهایی که میتوان از آن به عنوان جنگهای پستمدرن یاد کرد. در پستمدرنیته، «معنا» امر مطلقی نیست بلکه تولید میشود؛ همینطور در جنگهای پستمدرن هم دشمن مصداق خارجی ندارد، بلکه خلق میشود.
اما چگونه خلقِ واقعیت کنیم؟ یا چگونه مردم را در برابر دشمنی باورپذیر که مصداق خارجی ندارد متحد کنیم؟ در اینجا است که ابزارهای رسانهای و تبلیغاتی خودنمایی میکنند. چراکه این ابزار به ما کمک میکند تا آنچنان باورپذیر واقعیت را خلق کنیم که کسی متوجه دروغین بودن آن نشود. بیجهت نیست که حوادث یازده سپتامبر و جنگ خلیج فارس یا جنگ افغانستان، وجههای نمایشی و تبلیغاتی داشتند. به طوری که بودریار میگوید: «جنگ خلیج فارس رخ نداد»، و صرفاً در رسانهها ما شاهد جنگ بودیم نه در میدان نبرد؛ بودریار صدام را «دشمن جعلی» توصیف میکند.
هاموند هم مطلبی از نوآم چامسکی مطرح میکند؛ چامسکی در مقاله «رسانه و جنگ: کدام جنگ؟» میگوید: «بر اساس شناختی که من از مفهوم جنگ دارم، این پدیده شامل درگیری بین دو طرف است که هرازگاهی به سمت یکدیگر گلوله هم شلیک میکنند. اما در جنگ خلیج فارس چنین اتفاقی رخ نداد.»
جنگهای پستمدرن آنقدر نمایشی و جذاب هستند که برخی نظریهپردازان آن را با مسابقات فوتبال یا بازیهای کامپیوتری مقایسه میکنند. هاموند در کتاب خود به برخی نظرات آنها اشاره کرده است: «جنگ ورزشی پر بیننده، نوعی سرگرمی عجیب و غریب و جامجهانی مهلکی بود که از طریق دیگر دنبال میشد.» یا نظری دیگر که عنوان میکند: «جنگ خلیجفارس در وهلهی اول یک بازی کامپیوتری و در گام دوم یک شوی واقعی تلویزیونی بود.»
دشمن عینی
با طرح این مسائل باید به دو نکته توجه داشت؛ اول آنکه برخی به دلیل نمایشی بودن جنگهایی نظیر خلیج فارس، به آن لغب جنگ پستمدرن را دادهاند اما هاموند نمایشی بودن جنگ پستمدرن را معلول «بحران معنا» میداند. در واقع بحران معنا و به پایان رسیدن کلان روایتها، خلق دشمن را ایجاب میکند. خلق دشمن، نیاز به گفتن دروغی باورپذیر دارد و برای گفتن دروغ باورپذیر، باید از ابزارهای رسانهای و تبلیغاتی استفاده کرد. درنتیجه رسانه خود اصالت ندارد، بلکه نقش ابزاری ایفا میکند.
هاموند به این بحث اشاره میکند که استفاده از رسانه در جنگها، مسأله جدیدی نیست؛ مانند «کمیته کریل» در جنگ جهانی اول که در یادداشت «تئوری دومینو ۳ / عکس رنگی از جنگ سیاه» به آن اشاره شد. اما به عقیده هاموند، در گذشته، تبلیغات نقش ثانوی ایجاد میکردند؛ ولی در جنگهای پستمدرن، وجهه نمایشی و تبلیغاتی جنگ، ارزش بالاتری نسبت به اهداف نظامی یا تصاحب قلمرو دارد. هاموند به نقل از ریچارد کیبل بیان میکند:
«چنین روندی در دههی ۱۹۸۰ با جنگ فالکلند میان انگلیس و آرژانتین و مداخله آمریکا در کانادا، لیبی و پاناما آغاز و در جنگ اول خلیج فارس به اوج خود رسید. پس از آنکه اعتبار تهدید شوروی رو به زوال رفت، جستوجو برای یافتن دشمنان جدیدی آغاز شد که غرب میتوانست علیه آنها «جنگهایی غیر واقعی» به راه بیندازد که طی آنها اقدام نظامی اساساً رویدادی رسانهای، سرگرمی و صحنهسازی تلقی شود.»
نکته دوم اینکه، از بحث هاموند نمیتوان این برداشت را کرد که اصولاً «دشمن عینی» وجود خارجی ندارد و دشمن صرفاً برساخته تبلیغاتِ توهمزا است؛ خیر اینگونه نیست و در برخی موارد، دشمن مصداق خارجی دارد. دشمنی که تفسیر و نظر ما، تغییری در ماهیت او ایجاد نمیکند. چه قبول داشته باشیم که او دشمن است و چه به دشمن بودن او اعتقاد نداشته باشیم، به هرحال دشمنی میکند.
حنایی که رنگ ندارد
فوکویاما، سقوط شوروی را مساوی با پایان تاریخ قلمداد کرد. اما ریگان اعتراف کرد: «پایان خودکامگی کمونیسم، غرب را از هدفی نشاطبخش و مشترک محروم کرده است.». هرچند استدلال او این بود که «شرارت هنوز در کمین این سیاره نشسته است».
غرب بعد از جنگ سرد و پایان کلان روایت «غرب و شرق»، به دنبال معنا و مقصودی جدید میگشت. معنایی که در خود، مفاهیمی مثل آزادی، دموکراسی سازی، مبارزه با تروریسم، حقوق بشر و جنگهای بشر دوستانه را گنجانده بود. هرچند غرب هرچه بیشتر در این مسیر پیش میرود، مفاهیمی مثل آزادی و حقوق بشر، بیشتر از معنا تهی میشوند و پوچ بودن آنها با وضوح بیشتری خودنمایی میکند. آری، مدت زیادی است که آمریکا درهای جزیره آزادی را به روی انسانها بسته است.